سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خرد تو را این باید که راه گمراهى‏ات را از راه رستگاریت ، نماید . [نهج البلاغه]
 
چهارشنبه 84 شهریور 30 , ساعت 8:46 صبح

تامی کوچولو به تازگی صاحب یک برادر شده بود و مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که او را با برادر کوچکش تنها بگذارند .

پدر و مادر می ترسیدند ، تامی هم مثل بیش تر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و به او آسیبی برساند ، برای همین به او اجازه نمی دادند با نوزاد تنها بماند .

اما در رفتار تامی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد .

بالاخره پدر و مادرش به او اجازه دادند .

تامی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . تامی کوچولو به طرف برادر کوچک ترش رفت ، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : " داداش کوچولو ، به من بگو خدا چه شکلیه ؟ من کم کم داره یادم میره ! "

 

. . .



لیست کل یادداشت های این وبلاگ